دیگر تصمیمش را گرفته بود. باید کار را تمام میکرد. یک هفته میشد که اسلحه را تحویل گرفته و شاید هزار بار لمسش کرده بود و هر بار در تصمیم خود برای اتمام کار دستش لرزید و دلش ریخت و رنگش پرید. نگاهی به ساعت انداخت، دو ساعت دیگر از راه میرسد. دستی بر موهایش میکشد، کامی از او خواهد گرفت. پولی بر روی طاقچه گذاشته و میرود. نیم ساعت بعد باید او برود، کتاب بر دست برای یافتن معرفت در شلوغی کسالتآور یک پنجشنبه تلخ.
برای ادامه داستان کلیک کنید
:: برچسبها:
شرکت پدیده تبار, داستان قربانی, داستان کوتاه, محمد علایی, تیله ,
:: بازدید از این مطلب : 15
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0