آخرین گل را به آخرین مسافر شب فروخت و خلاص شد. گل رنگ و بوئی نداشت و هنوز نمی دانست آن مرد چرا گل را از او خرید. شهر آرام بود و شب پرستاره. پولها را شمرد و به راه افتادو چند قدمی که رفت صدای ترمز اتومبیل و یک تک بوق او را در جای خود نگاه داشت با خود گفت (گل را پس آورده؟)