مردی در کنار جاده، دکهای داشت و در آن ساندویچ میفروخت. چون گوشش سنگین بود، رادیو نداشت. چشمش هم ضعیف بود، بنابراین روزنامه هم نمیخواند. او تابلویی بالای سر خود نصب کرده بود و ویژگی ساندویچهای خود را شرح داده بود. خودش هم کنار دکهاش میایستاد و مردم را به خریدن ساندویچهایش دعوت میکرد و مردم هم میخریدند.کارش بالا گرفت بنابراین کارش را وسعت بخشید بهطوریکه وقتی پسرش از مدرسه بر میگشت به او کمک میکرد. سپس کمکم وضع عوض شد. پسرش گفت: «پدر جان، مگر به اخبار رادیو گوش ندادهای؟ اگر وضع پولی کشور به همین منوال ادامه پیدا کند کار همه خراب خواهد شد و شاید یک کسادی عمومی به وجود آید. باید خودت را برای این کسادی آماده کنی».